معنی یاری رساندن

حل جدول

یاری رساندن

امداد، مدد، کمک رسانی

فرهنگ عمید

یاری

کمک،
[قدیمی] دوستی، همدمی، همراهی،
* یاری جستن: (مصدر لازم) = * یاری خواستن
* یاری خواستن: (مصدر لازم، مصدر متعدی)
کمک خواستن، مدد خواستن،
استفاده کردن،
* یاری دادن: (مصدر لازم، مصدر متعدی) کمک کردن،
* یاری رساندن: (مصدر لازم) کمک رساندن،
* یاری کردن: (مصدر لازم، مصدر متعدی)
کمک کردن،
توانستن،
[قدیمی] مدارا کردن،
(مصدر متعدی) [قدیمی] تقویت کردن،


رساندن

چیزی یا کسی را به جایی بردن: مرا تا محل کارم رساند،
[عامیانه] آگاهی دادن، گفتن مطلبی به کسی،
چیزی را به چیز دیگر نزدیک کردن، متصل کردن دو چیز به یکدیگر: دو سرنخ را به یکدیگر رساند،
پرورش دادن، پروراندن،
[مجاز] باعث ازدواج دو نفر شدن،
خبر، سلام، یا مانند آن‌را به جایی بردن، ابلاغ کردن،
دلالت کردن، نشان دادن،
وارد کردن، دادن (در ترکیب با کلمۀ دیگر): آسیب رساندن،

لغت نامه دهخدا

یاری

یاری. (اِخ) در مجالس النفائس ذیل بهشت هشتم روضه ٔ دوم «ذکر احوال و اشعار سلطان سلیم خان و شعرای معاصر او که تا سنه ٔ 829 حیات داشته اند» آرد: مولانا یاری، یاری است که هرگز ازو غباری بر دل یاری ننشسته و پیوند یاری باری از او نگسسته و این مطلع ازوست:
بی خبر بودم زدی سنگ جفا ناگه مرا
از برای دیدن خود ساختی آگه مرا.
(مجالس النفائس ص 404).

یاری. (حامص) اعانت. کمک. دستگیری. پایمردی. دستمردی. دستیاری. پشتی. یارمندی. پشتیبانی. نصرت. مساعدت. عون. معاضدت. معاونت. مظاهرت. معونت. مدد. امداد. نصر. تأیید. تعوین. عضد. یارگی. یاوری. صاحب آنندراج بی اتکاء به دلیلی و شاهدی تفاوتهایی میان یاری و یارگی و یاوری قائل شده است و گوید: یاری عبارت از مدد و نصرت باطن است و یارگی عبارت از مدد و نصرت ظاهر که از سپاه و حشم صورت میگیرد و یاوری عبارت از قوت قلبی و مدد غیبی که تحقق آن به کثرت سپاه لزومی ندارد و بغیر از تأیید حضرت حق جل و علاصورت نمی توان گرفت یا آنکه یارگی عبارت از قوت ضرب و طعن و جرح خصم است و یاری عبارت از طاقت صبر و تحمل متاعب و مکارهی که در جنگ رو میدهد اما بنابر مشهور یاوری عبارت از معاونتی که به ظاهر تعلق دارد و یاری امری است معنوی که به دل تعلق دارد و محتاج به ظهور آثار است - انتهی:
به یاری ماهوی گر من سپاه
برانم شود کارم ایدر تباه.
فردوسی.
بر سام فرمای تا با سپاه
به یاری شود سوی این رزمگاه.
فردوسی.
تو در کار خاموش می باش و بس
نباید مرا یاری از هیچکس.
فردوسی.
ز لشکر بسی زینهاری شدند
به نزدیک خاقان به یاری شدند.
فردوسی.
همه ژنده پیلان فرستادمش
همیدون به یاری زبان دادمش.
فردوسی.
قبول نکند هرگز خدا از من توبه و فدیه و خوار گرداند مرا روزی که چشم یاری ازو خواهم داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 319).
ای کرده سپهر و اختران یاری تو
فخر است جهان را ز جهانداری تو.
معزی.
یاری ویاوری ز خدا و مسیح بادت
کز دیده ٔ رضای تو به یاوری ندارم.
خاقانی.
یاری از کردگار دان که رسول
خاک در روی کافر اندازد.
خاقانی.
گرنباشد یاری دیوارها
کی برآید خانه ها و انبارها.
مولوی.
یار شو خلق را و یاری بین.
اوحدی.
|| حالت و چگونگی یار. رفاقت.دوستی. مهرورزی. صحبت. مصاحبت. همنشینی. مقارنت:
نه بر هرزه ست کار یار و یاری
که صدق و اعتقاد آمد به یاری
به یاری در فراوان کار باشد
نه هرکش یار خوانی یار باشد.
ناصرخسرو.
با عقل مکن یار مر طمع را
شاید که نخواهی ز مار یاری.
ناصرخسرو.
چون یاری من یار همی خوار گرفت
ز آن خواست به دست من همی یار گرفت.
ابوالفرج رونی.
دلم را یاری از یاری ندیدم
غمم را هیچ غمخواری ندیدم.
معزی.
ز اول وفا نمودی چندانکه دل ربودی
چون مهر سخت کردی سست آمدی به یاری.
سعدی.
دوست مشمار آنکه در نعمت زند
لاف یاری و برادرخواندگی.
سعدی.
با دشمنان موافق و با دوستان به جنگ
یاری نباشد اینکه تو با یار می کنی.
سعدی.
نه تو گفتی که بجای آرم و گفتم که نیاری
عهد و پیمان و وفا داری و دلبندی ویاری.
سعدی.
رواست گر نکند یار دعوی یاری
چو بار غم ز دل یار برنمی گیرد.
سعدی.
یاری آن است که زهر از قبلش نوش کنی
نه چو رنجی رسدت یار فراموش کنی.
سعدی.
یار مغلوب که در جنگ بداندیش افتاد
یاری آن است که مردی کنی و جلوه گری.
سعدی.
این یکی کرد دعوی یاری
و آن دگر دوستی و دلداری.
سعدی.
آیین برادری و شرط یاری
آن نیست که عیب من هنرپنداری.
سعدی.
یاری اندر کس نمی بینیم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد.
حافظ.
بنال بلبل اگر با منت سر یاری است
که ما دو عاشق زاریم و کار ما زاری است.
حافظ.
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم.
حافظ.
- بی یاری، بی رفیقی:
اگر بر بوی یکرنگی گزیرت نیست از یاران
به یار بد قناعت کن که بی یاری است بی جانی.
خاقانی.
- || بی مانندی:
ندانم یار خود کس را و از بی یاری ایزد
بنفس خویشتن گفتن که بی یارم نمی یارم.
سوزنی.
- یاری آمدن، کمک رسیدن. مدد رسیدن.
مر ترا ناید یاری ز کسی فردا
چون نیاید ز توامروز ترا یاری.
ناصرخسرو.
بناله یار خاقانی شو ای دل
که از یاران ترا یاری نیاید.
خاقانی.
- یاری خواستن، استمداد. (منتهی الارب). استرفاد. (تاج المصادر بیهقی). استنجاد. عول. تعویل. اعتثام. (منتهی الارب): و امیرختلان و چغانیان را چون باید از ایشان یاری خواهند. (حدود العالم).
شاهی بزرگواری کو را به هیچ کاری
از کس نخواست باید جز از خدای یاری.
منوچهری.
گفت من این حرب بنفس خویش کنم و از شما یاری نخواهم. (تاریخ سیستان).
یاری ز خرد خواه و از قناعت
برکشتن این دیو کارزاری.
ناصرخسرو.
یاری ز صبر خواه که یاری نیست
بهتر ز صبر مر تن تنها را.
ناصرخسرو.
به وصلش رسم این بار گر ایام شود یار
که یاری به چنین کار ز ایام توان خواست.
خاقانی.
بخت گم کردند چون یاری ز کافر خواستند
روی کژ دیدند چون آیینه مغفر ساختند.
خاقانی.
- یاری رسیدن، مدد رسیدن:
از ملکان قوت و یاری رسد
از تو به ما بین که چه خواری رسد.
نظامی.
- یاری طلبیدن، یاری جستن. مدد خواستن:
خدمت نکنی ما راوز ما طلبی خدمت
یاری نکنی ما را وز ما طلبی یاری.
منوچهری.
بیچاره زنده ای بود ای خواجه
آن کو ز مردگان طلبد یاری.
ناصرخسرو.
|| (اِ) چون دو برادر بود و هر دو را زن بود آن زنان یکدیگر را یاری خوانند و امروز جاری گویند:
چه نیکو سخن گفت یاری به یاری
که تا کی کشیم از خسر ذل و خواری.
(از حاشیه ٔ نسخه ٔ خطی فرهنگ اسدی نخجوانی).
دو زن را گفته اند که در خانه ٔ دو برادر باشند. در تداول امروز مردم مشهد «ییری » گویند. (برهان) (اوبهی). || وسنی باشد یعنی دو زن که یک شوهر داشته باشند هر یک مر دیگری یاری باشد و به عربی ضره گویند. (برهان). همین معنی را لغت نامه های شعوری و انجمن آرا و جهانگیری و رشیدی و آنندراج نیز آورده و کلمات «هوو» و «انباغ » و «بنانج » را مرادف فارسی و سوت و سوکن را مرادف هندی آن ذکر کرده اند و شعر معروف رودکی را (چه نیکو سخن گفت یاری به یاری... الخ) شاهد آورده اند. || دسته ٔ هاون:
با من ای یار اگر یار منی یاری کن
نه چو یاری که همه زخم زند هاون را.
نزاری قهستانی.
و بدین معنی یار هم مرادف آمده. (از انجمن آرا) (آنندراج). و رجوع به یار شود.

یاری. (اِخ) (حافظ یاری) از شعرائی است که در اوائل روزگار میرعلی شیر نوائی بوده اند در مجالس النفائس آمده است: حافظ یاری یاری شیرین گفتار شیرین کردار بوده و در علم قرائت بی نظیر و اکثر اوقات به تلاوت قرآن مشغولی داشته و همیشه همای همت را بر نصیحت مردم میگماشته، و از جمله ٔ مصاحبان میرعلیشیر بوده است. و این مطلع در انصاف از اوست:
گرم بر سر هزار آید بلا شایسته ٔ آنم
که هستم بدترین خلق و خود را نیک میدانم.
در مدرسه ٔ اخلاصیه وفات یافته و قبرش در کوچه ٔ صفاست [و نام این دو جاگواه نجات اوست واﷲ اعلم] (مجالس النفایس ص 212) و در صفحه 39 همان کتاب آمده است: یاری بغایت خوش طبع و خوش صحبت و شیرین کلام بود و بیشتر اوقات تلاوت قرآن میکرد و علم قرائت راخوب می دانست در باب موعظه و انصاف این مطلع ازوست: گرم بر سر... الخ در مدرسه اخلاصیه جامه نهاد و مزارش به سر کوچه صفا اتفاق افتاد. در مجالس النفایس ذیل مجلس سوم (ذکر شعرائی که میرعلیشیر به ملازمت ایشان رفته یا بخدمت میر آمده اند ص 86). آمده است که این مطلع ازوست:
نخواهم پیش مردم دیده بردیدار یار افتد
چو پیش آید نظربر روی او بی اختیار افتد.
صاحب تذکره ٔ صبح گلشن آرد: یاری استرابادی، مردی عابد و زاهد بود و به یاری جودت طبیعت نکته سنجی مینمود. از اوست:
گفتی که خواهمت به جفا زار زار کشت
غافل شدی گدای ترا انتظار کشت.
نخواهم پیش مردم دیده بر رخسار یار افتد
چو بیش آید نظر بر روی او بی اختیار افتد.
(صبح گلشن ص 611).

یاری. (اِخ) در مجالس النفایس ذیل بهشت هشتم روضه ٔ دوم «ذکر احوال واشعار سلطان سلیم خان و شعرای معاصر او که تا سنه ٔ 829 حیات داشته اند» آرد: در یاری قدم صادق داشت و همت بریاری یاران یاران خود میگماشت، و با این تخم. محبت در دل ایشان میکاشت، و شعر نیکو میگفت. این مطلع ازوست:
ز درد عاشقی در دل حدیث مشکلی دارم
که نتوان با کسی گفتن، عجب درد دلی دارم !
(مجالس النفائس ص 390).

یاری. (اِخ) در مجالس النفائس (لطائف نامه) ذیل مجلس دوم که درباره ٔ شعرائیست که میرعلیشیر در زمان کودکی با شباب بملازمت ایشان رسیده و در تاریخ شروع به تألیف کتاب مجالس النفایس (895) در حیات نبوده اند آرد: مولانا یاری، وزیرزاده بود اما درویش صفت و آزاده. بچشم او در بلخ ضعفی طاری گشته و نابینا شد. طبع خوب داشت این مطلع از اوست:
کسم نشان سر موئی از آن دهان ندهد
چنان بتنگم از این غم که کس نشان ندهد.
(مجالس النفائس ص 46).

یاری. (اِخ) از شعرای معاصر میرعلی شیر نوائی و از آن گروه است که امیرعلی شیر به صحبت آنان رسیده است. در مجالس النفائس آمده است:...استرابادی است و قصیده ٔ او نیکوست و بسی خوش طبع و خوش خلق است و خیالات غریبه دارد و این مطلع ازوست:
آن پری را که ز گلبرگ قبا در بر اوست
هر طرف بند قبا نیست که بال و پر اوست.
(مجالس النفائس ص 260).

یاری. (اِخ) (ملایاری) در مجلس ششم مجالس النفائس موسوم به لطائف نامه که در آن لطائف فضلا و ظرفای ممالک غیر خراسان یاد شده و در زمان میرعلیشیرنوائی میزیسته اند آمده: ملایاری از شیراز است، و در محلی که از آنجا به خراسان آمد به نقاشی منسوب بود، اما مبتدی بود، فقیر او را به اهل تذهیب سفارش کردم در اندک فرصتی نقاش خوب شد، ولی چنان معلوم شد که در نقاشی غرض او نقش بازی بود چرا که عجب نقشها بروی کار آورد، القصه زبان قلم در تحریرآن عاجز است و شرح نمیتواند کرد، ازوست این مطلع:
ز اشک دیده که دل پر ز دُرّ مکنون است
بیا که بهر نثار تو گنج قارون است.
فی الواقع که حضرت میر درباره ٔ مشارالیه شفقت، بسیار نموده، و ازوی سهو تمام در وجود آمده، حاصل مهر پادشاه و امرا را تقلید کرده و به خیالات فاسد نشانها نوشته واقف شده اند و آخر گناه او بخشش یافته است اما مثل او مذهب ومحرر توان گفت که هرگز نبوده است. ازوست این مطلع:
گفتم دُر گوش تو مرا تشنه جگر کرد
بشنید از این گوش و از آن گوش بدر کرد.
(مجالس النفائس ص 120و 121).
و درصفحه 299 ذیل بهشت ششم که در خصوص شاعرانی است که شعر آنان به خراسان. رسیده و شهرت یافته اند آرد: مولانا یاری شیرازی است و چون به هری آمد در نقاشی مبتدی بود ولیکن چون قابلیت ترقی داشت میرعلیشیر استادان نقاش به تربیت او گماشت، لاجرم در اندک زمانی مانی ثانی گشت و طبع نظم او نیکوست.


رساندن

رساندن. [رَ / رِ دَ] (مص) رسانیدن. کسی یا چیزی را به جایی یا نزد کسی بردن. (فرهنگ فارسی معین). رسانیدن. آوردن. فرستادن. بردن:
مرا با سپاهم بدان سو رسان
از اینها یکی را بدین سو ممان.
فردوسی.
شود تا رساند سوی شاهزاد
بگفت آن زمان با فرنگیس شاد.
فردوسی.
شه آن کاردان را که کشتی رهاند
بفرمود تا کشتی آنجا رساند.
نظامی.
با آنهمه تنگی مسافت
آنجاش رسانم از نظافت.
نظامی.
چو دریا بریدند یک ماه بیش
به خشکی رساندند بنگاه خویش.
نظامی.
به نهایت رسان تو خط وجود
نقطه ٔ اصل از انتها بردار.
اوحدی.
همی گفت ای فلک با من چه کردی
رساندی آفتابم را به زردی.
جامی.
- به پایان رساندن سخن یا چیزی، تمام کردن آن. خاتمه دادن آن. به آخر رسانیدن. به پایان آوردن. بسر بردن. اتمام آن:
سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم
که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم.
سعدی.
|| چیزی را به چیزی متصل کردن. (فرهنگ فارسی معین):
مرز خراسان به مرز روم رساند
لشکرشرق از عراق درگذراند.
منوچهری.
گر نبارد فضل باران عنایت بر سرم
لابه بر گردون رسانم چون جهود اندر فطیر.
سعدی.
|| پیوستن و الحاق کردن صفتی چون خوبی، بدی، محنت و جز اینها به دیگری:
دشمن و دوست به کام دل این خسرو باد
مرساناد خداوند به رویش تعبی.
منوچهری.
نه بر بی گنه بدرسانند نیز
نه از بی گزندان ستانند چیز.
اسدی.
ناکس به تو جز محنت و خواری نرساند
گر تو بمثل بر فلک و ماه رسانیش.
ناصرخسرو.
امیدوار بود مردمان به خیر کسان
مرا به خیر توامید نیست شر مرسان.
سعدی.
- آب به آب رساندن، پیوستن آب به آب. پیوند دادن آب به آب. کنایه از اشک پی درپی و لاینقطع ریختن:
به آن رسید که خاک از میان کناره کند
ز بس که چشم ترم آب را به آب رساند.
نظام دست غیب (از آنندراج).
- آواز به آواز رساندن، پی درپی و لاینقطع خواندن. خواندن آواز بدنبال هم. پیاپی بانگ و آواز درآوردن:
بانگ جرس قافله ٔ راست روانم
در بادیه آواز به آواز رسانم.
سالک یزدی (از آنندراج).
- آه به آه رساندن، پی درپی آه کشیدن. آه متوالی کشیدن. (یادداشت مؤلف).
|| چیزی را به دست کسی دادن. تسلیم کردن. (فرهنگ فارسی معین). دادن. رسانیدن:
چو گردد آگه خواجه ز کارنامه ٔ من
به شهریار رساند سبک چکامه ٔ من.
بوالمثل.
به کام خویش رسم گر به من رسانی زود
برسم هر سال آن حرف آخرین جمل.
مسعودسعد.
به نادانان چنان روزی رساند
که دانا اندر آن عاجز بماند.
سعدی.
زنخدان فروبرد چندی به جیب
که بخشنده روزی رساند ز غیب.
سعدی.
- بازرساندن، بازبخشیدن. بازگرداندن:
رسان باز با من مرا راه کن
سوی اوی و این رنج کوتاه کن.
فردوسی.
و نومید نیستم از فضل ایزد عز ذکره که آنها را به من بازرساند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 297).
- گزند رساندن، صدمه زدن. آسیب رسانیدن. صدمه و زیان وارد کردن:
اگر جانب حق نداری نگاه
گزندت رساند هم از پادشاه.
(بوستان).
|| بمجاز، بخشیدن:
یکی را داد بخشش تا رساند
یکی را کرد ممسک تا ستاند.
نظامی.
|| ابلاغ کردن خبر یا پیامی. (فرهنگ فارسی معین):
نخستین درودی رسانم به شاه
از آن داغ دل شاه توران سپاه.
فردوسی.
همه پاسخ من به شنگل رسان
که من دیر ماندم به شهر کسان.
فردوسی.
ز بهر سیاوش پیامی دراز
رسانم به گوش سپهبد به راز.
فردوسی.
درودی رسانم به شاه جهان
ز زال سپهبد گو پهلوان.
فردوسی.
با حاجبی بگوی نهانی تو این حدیث
تا حاجب این سخن برساند به شهریار.
منوچهری.
اگر ترا اذن دهد درآی و او را تحیت و سلام ما برسان. (قصص الانبیاء ص 242).
ز من به جد شبیر و شَبَر درود رسان
به حشر با شَبَر انگیزو با شبیر مرا.
سوزنی.
سلام من که رساند بدان خجسته دیار
که هست مجمع احباب و محضر احرار.
جمال الدین اصفهانی.
برون زآنکه پیغام فرخ سروش
خبرهای نصرت رساند به گوش.
نظامی.
آن رساند آنچه بود شرط پیام
وین شنید هرچه بود شرط کلام.
نظامی (از شعوری).
مرد بازرگان پذیرفت آن پیام
کو رساند سوی جنس از وی سلام.
مولوی.
شرح غم هجران تو هم با تو توان گفت
پیداست که قاصد چه به سمع تو رساند.
سعدی.
ای باد اگر به گلشن روحانیان روی
یار عزیز را برسانی دعای یار.
سعدی.
حافظ مرید جام می است ای صبا برو
وز بنده بندگی برسان شیخ جام را.
حافظ.
ز دلبرم که رساند نوازش قلمی
کجاست پیک صبا گر همی کند کرمی.
حافظ.
|| ایصال. موفق گردانیدن. سوق دادن. نائل گردانیدن به. فائز کردن به. فوز دادن به. (یادداشت مؤلف):
وز آن پس چنین گفت کای تیره بخت
رسانم ترا من به تاج و به تخت.
فردوسی.
چو یزدان کسی را کند نیکبخت
ابی کوشش او را رساند به تخت.
فردوسی.
نشان ار توانی تو دادن مرا
دهی و به شاهی رسانی ورا.
فردوسی.
ز نادان گریزی به دانا شتابی
ز محنت رهانی به دولت رسانی.
منوچهری.
ایزد کرده ست وعده با ملک ما
کش برساند بهر مراد دل ما.
منوچهری.
ناکس به تو جز محنت و خواری نرساند
گر تو بمثل بر فلک و ماه رسانیش.
ناصرخسرو.
زیرا که وی [یعنی دبیری] که مردم را از مردمی به درجه ٔ فرشتگی رساند و دیوان را از دیوی به مردمی رساند. (نوروزنامه).
شبان چون به شه نیکخواهی رساند
مدارای شاهش به شاهی رساند.
نظامی.
دل دردمند سعدی ز محبت تو شد خون
نه کشی به تیغ هجرش نه به وصل میرسانی.
سعدی.
تا به جایی رساندت که یکی
از جهان و جهانیان بینی.
هاتف اصفهانی.
قلم گفتا که من شاه جهانم
قلم زن را به دولت میرسانم.
؟
|| در بیت ذیل بمجاز به معنی تزویج کردن است. (یادداشت مؤلف):
همان روز قیصر سقف را بخواند
به ایوان و دختر به میرین رساند.
فردوسی.
|| پروراندن. بالغ کردن. (فرهنگ فارسی معین).

فرهنگ معین

رساندن

چیزی یا خبری را به کسی دادن، پروراندن. [خوانش: (رَ یا رِ دَ) (مص ل.)]

مترادف و متضاد زبان فارسی

رساندن

حمل کردن، تحویل‌دادن، تسلیم کردن، هدایت کردن، ابلاغ

فارسی به ایتالیایی

رساندن

trasmettere

فارسی به عربی

رساندن

احمل، ارسال، اعط، افهم، دل علیه، مهاجم، نقل

معادل ابجد

یاری رساندن

586

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری